یک خط افق توریستی برای تماشای غرب از پشت ویترین

به گزارش مجله سایه، خبرنگاران- سرویس فرهنگ - علی نجات غلامی (مترجم و مدرس فلسفه):

یک خط افق توریستی برای تماشای غرب از پشت ویترین

آلوفیلیا (allophilia) مفهومی است که تود ال. پیتینسکی، استاد دانشگاه هاروارد در سال 2006 وضع کرد - که از ریشه ای یونانی به معنای غیر-دوستی است - تا بتواند با آن به حالتی از داشتنِ احساسات خوب و مثبت نسبت به اعضای برون گروهی اشاره کند.

من در تأملات شخصی ام در باب موضوع عامِ بحران خرد در خاورمیانه، دارم از این اصلاح با بعضی جرح و تعدیل های اساسی استفاده می کنم تا بتوانم ذیل آن، دسته ای از پدیده های اجتماعی و خاصه در ساحت جامعه شناسی تفکر را پدیدارشناسی کنم. برای من، این اصطلاح می تواند بسترهای روانشناختی-اجتماعیِ پدیدارشناسانه ی نظام های باوری را شرح دهد که مفاهیمی که به طور روزمره با آنها فکر می کنیم، از دل آنها برآمده اند. ما خاصه در طول نیم قرن اخیر، با مفاهیمی همچون غرب زدگی، خودباختگی، بازگشت به خویشتن، زوال اندیشه در میان ما، انسداد اندیشه در میان ما و غیره و نیز مفاهیمی در تقابل با اینها مانند دنیای شدن، مصاحبه با غرب، شرق زدگی، بنیادگرایی و امثالهم فکر نموده ایم و حجم عظیمی از ادبیات نوشتاری و شفاهی ما را هم در سطح آکادمیک و هم در سطح ژورنالی قوام داده اند و به قشربندی های مختلف اجتماعی و سیاسی منتهی شده اند و قوام بخش انواع مواضع و ایدئولوژی ها و برنامه های سیاست گذارانه و مدیریتی بوده اند.

طبعاً از دید یک پدیدارشناس، این مفاهیم از سطح نهایی بحث نمی نمایند. زیرا سطح نهایی، بستر در زیست دنیا به مثابه افق تجربه های زیسته دارد و ما باید به سمت فهم آن تجربه های زیسته ای حرکت کنیم که این مفاهیم در پاسخ به آنها فراوری شده اند. مفهوم آلوفیلیا - با اینکه این نیز نهایتاً یک مفهوم است و هرگونه مفهوم پردازی ای در مورد زیست دنیا نهایتاً چیزی از آن را از دست می دهد، با این حال - به دلیل مفادش که دال بر تجربه های زیسته ای در اولیه ترین سطح قوام پدیدارشناختیِ نسبت ما-آنها است، یک قدرت واسازانه دارد تا تأملی ناظر به زیست دنیا را شروع کند.

این را باید در همین شروع بگویم که روشن است که ما همیشه با مفاهیم فکر می کنیم، و گاهی در تأملی رادیکال به خود آن مفاهیم فکر می کنیم که ببینیم معنا، اعتبار و خاستگاه شان چیست. برای فکر کردن به هر مفهومی یعنی موضوع کردنِ خود آن مفهوم، طبیعتاً نیازمند مفهومی پایه ای تر هستیم. مفهوم پایه ای تری که عمدتاً پیشاپیش مفروض گرفته شده و روشن سازی نشده است و یا اصلاً نمی دانیم که وجود دارد و به همین دلیل مفاهیمی که الان با آنها داریم فکر می کنیم را بدیهی پنداشته ایم. اما وقتی متوجه می شویم برای افراد دیگری در همان دنیا ما، اضداد همین مفاهیم به همان اندازه بدیهی و مسلم هستند، طبیعتاً باید به بدیهی بودن مفاهیم مان شک کنیم و در نتیجه دیگر - دست کم فعلاً - با آنها فکر نکنیم، بلکه به آنها فکر کنیم که ببینیم چرا بدیهی اند و آیا اصلاً بدیهی اند. همین امر ما را به جستجوی مفاهیمی پایه ای تر وامی دارد که با آنها به اینها فکر کنیم. یعنی بداهت مفاهیمی که تاکنون داشته ایم اکنون معلق می گردد - نه رد می گردد و نه اثبات و به اصطلاحِ پدیدارشناختی، اپوخه می گردد - و ناگزیزیم مفهومی پایه ای را بیابیم که بداهت خودش و در نتیجه اینها را تضمین کند.

مفاهیم فوق الذکر مانند غرب زدگی در دفاع از یک دیدگاه و ضد آن مثلاً غرب ستیزی برای رد آن دیدگاه، هر دو مفاهیمی هستند که برای طیف های اجتماعی معارض به یکسان بداهت دارند و مسلم اند. در حالت عادی، توگویی باید نبرد دو طیفِ اجتماعی تا ابد ادامه پیدا کند که هرکدام تعریف خود را از آن مفاهیم به مثابه یک اصل مسلم بپذیرند و از آن در عمل دفاع نمایند و نیز مباحث نظری، پیرو این خواستِ عملی و صرفاً برای توجیه آن، پیش کشیده شوند. اما در حالت پدیدارشناختی، خود آن اصول مسلم، ناظر به یک سطح زیرین تر به سمت قوام اولیه خود دنیا اجتماعی در دل زیست دنیا به پرسش کشیده می شوند. آنجاکه قبل از تعقل، اراده ها در کارند.

نظر به اینکه در دنیا انسانی، این امیال و اراده ها هستند که قبل از تعقل و تفکر، محرکِ پویایی های اجتماعی هستند، ما ناگزیریم مفهومی را بیابیم که به این ساحت ناظر باشد. یعنی ما باید با یک روانشناسی پدیدارشناختی به سمت فهم نیروهای پیکربندی نماینده ی میل و اراده در جامعه برویم و نشان دهیم که چگونه یک فرد در دل زندگی اش درکی بیناسوبژکتیو از ما-بودگی و آنها-بودگی پیدا می نماید. چگونه دنیاِ خانگی و دنیاِ غیر برای او معنادار می شوند و نحوه های اولیه همین معناداری است که امکان می دهد پدیده هایی دیگری که در پی می آیند را نام گذاری کنیم. تشکیل مفهوم ما برای یک فرد به مثابه یک مای ملی، یک مای مذهبی، یک مای قومی، یک مای زبانی و غیره و غیره، مانند هر پدیده دیگری ریشه در ادراک دارد. یعنی ادراک، به مثابه تجربه زیسته ای در دل دنیاِ نگرش طبیعی که با امیال و اراده ها پیش می رود. بنابراین، واژه آلوفیلیا، برای من دال بر مفهومی است که می تواند ناظر به این امیال و اراده های پیشاتأملی در سطح قوام نسبت های مختلف ما-آنها باشد. زیرا با تحلیل ابعاد آن، ما ویژگی هایی را از زیسته ترین مؤلفه های قوام بخشِ حیات اجتماعی لمس می کنیم که با مفاهیم مزبور قابل لمس نیستند.

مثلاً وقتی ما می خواهیم با مفاهیمی مثل غرب زدگی یا غرب ستیزی، یک رفتار خاص در دل اجتماع را شرح دهیم، نهایتاً به گونه ای سخن می گوئیم که پای عاملی بیرونی در میان است و دست کم به افرادی خودآگاهی ای را منتسب می کنیم که واقعاً در آن سطح وجود ندارد، چراکه هنوز در سطح یک نگاه تأملی آن رفتار پیشاتأملی را فهم می کنیم. به بیان ساده دو طرف برای فهم خاستگاه این دو مفهوم و درواقع دو نظامِ باور، کوشش می نمایند همدیگر را به تخریب یا تحریف عامدانه واقعیت اجتماعی متهم نمایند، ولی اینجا ما داریم از قوام و برساخت خود این واقعیت اجتماعی سخن می گوئیم. چنین جدال هایی عمدتاً در سطح ایدئولوژیک باقی می مانند و دوطرف برنامه های مهندسی اجتماعی می دهند که وضعیت را تغییر دهند یا به جهت اصلیِ مفروض باز گردانند. اما بدون فهم آن سطح زیسته پیشاتأملیِ مبتنی بر میل، این برنامه ها عقیم و صوری باقی خواهند ماند. اکنون این مفاهیم غرب زدگی یا غرب ستیزی بیش از آنکه مفاهیمی روشنگر باشند، صرفاً برچسب های ایدئولوژیکی هستند که گروه ها بر هم می زنند.

با این حال، مفهوم آلوفیلیا، دست کم فعلاً، چنین نیست، و هنوز یک طراوت زیسته دارد که می تواند ما را به زیست دنیا نزدیک تر کند. پیتینسکی، آلوفیلیا را اینگونه تعریف نموده است که دال بر داشتن احساسات خوب و مثبت نسبت به اعضای برون گروهی است. طبعاً او در سطح یک روانشناسی آمپریک (تجربی) دارد این مفهوم را تعریف می نماید، که بعضی رفتارهای فردی را در سطح واکنش ها، عواطف و احساسات فردی شرح دهد. اما برای ما این واژه می تواند معنای بسیار عمیق پدیدارشناختی اش را بیابد و معنا و دلالات بسیار عظیمی داشته باشد. این مفهوم در معنای روشن پدیدارشناختی اش می تواند شرح دهد که چگونه به نحوی خاص در همان سطحِ نگرش طبیعیِ مبتنی بر میل و اراده، یک من در یک گروه - ضمن درک بیناسوبژکتیوش از آن گروه به مثابه ما - آنگونه دیگر-من را - ضمن ادراکی فرا-بیناسوبژکتیو از او به مثابه عضوی از گروهی دیگر (اعم از متعین یا نامتعین) به مثابه آنها - ادراک می نماید. یک من که دوست دارد دیگر-من یا خصیصه ای از او را از آنِ خودش کند یا خصیصه ای از خودش شبیه به خصیصه ای از او باشد، یعنی خودش را ازآنِ او کند. بنابراین، آلوفیلیا، تصور ساده هگلی-کوژوی ما از نسبت دیالکتیکی و سیطره ایِ من-دیگری را به هم می زند و خود این نسبتِ سیطره ای و تخاصمی را در سطحی پایین تر و در دل بیناسوبژکتیویته، بخشی از یک وضعیت متضادِ خواست محبت آمیز می نماید که در درون خودش متناقض است.

تناقض هایی بسیار اساسی اینجا باید باز شوند که چگونه من می تواند ضمن دوست داشتن دیگری در تعین اش در دیگری بودن اش، خودش باقی بماند؟ یعنی با داشتنِ دیگری یا خصیصه ای از او، من همچنان عضوی از ما باشد و دیگر-من نیز همچنان عضو آنها باقی بماند؟ در پدیدارشناسی هوسرلی، درکِ دیگر-من، برای من به وسیله یکدلی (empathy) ممکن است. اما باید اضافه کرد که این ادراکِ دیگر-من برای من همزمان همدلانه (sympatic) نیز هست، یعنی صرفاً درکی هم بودانه نیست که طی آن، من با ادراک غیرمستقیم خودم، طیِ ادراک مستقیمِ بدن ام به مثابه محل حلول من ام، بدن-دیگر را نیز به مثابه محل حلولِ دیگر-من ادراک کنم. علاوه بر این، باید اضافه کرد که دیگر-من در نگرش طبیعی، به مثابه دارنده خصایصی انضمامی آشکار می گردد که من با آنها به وسیله میل کردن، خیال کردن، و دیگر کنش های آگاهی فراتر از ادراک حسی، همدلی می کنم، خاصه آنچه غیاب اش را در خودم درک می کنم و حضورش را در دیگری.

میل کردنِ آن خصایص از سوی من، سبب می گردد که من به نحو پارادوکسیکالی در عین اینکه می خواهم خودم باشم و عضو گروه خودم باشم، دیگری ای باشم و همچون او باشم و آنچه او را تبدیل به او نموده است را برای خودم بخواهم. این دگر-خواهی، در سطح ادراکِ زیسته اولیه را که مبتنی بر میل همدلانه و پیشاتأملی به صفات و حالاتِ دیگریِ درونِ آنها است آنگونه که بر منِ درونِ ما آشکار می شوند، آلوفیلیا می نامم. آلوفیلیا به نحو پارادوکسیکالی هم می خواهد نواقصِ من و نیز مایِ من را تکمیل کند و هم از سوی دیگر با این تکمیل کردن در دیگری استحاله یابد. در عین حال، پس زدن این امر نیز قوام اولیه من به مثابه من و مایِ من به مثابه گروهی که عضو آن ام را ناتمام می گذارد. من هویت اش را به وسیله اتحاد با غیر می تواند بیابد، اما این اتحاد می تواند مرا در غیر مستحیل کند و یا غیر را در من.

همینجا می توان به فهم اساسی ترین لایه های مواجهه یک ایرانی با دیگری (خاصه دیگری اروپایی) در سطح پیشاتأملی نزدیک شد. یعنی نه در سطح نظریه ها، ایدئولوژی ها و باورها، بلکه در سطح همان نیروهای اولیه میل و اراده. یعنی اینجا می توان به تحلیل انواع بازنمایی های اولیه دنیای خودم در مقابل و در مرز دنیای دیگران و شکل گیری انواع رفتارهای ضدونقیض من در دل زندگی روزمره پرداخت. همچنین به طور تاریخی نیز می توان نشان داد که چگونه از شروع دورانِ مواجهه ایرانیان با دنیای مدرن، هر ایرانی ای در یک وضعیت دوگانه خواست دیگری و هراس از عدم استحاله در دیگری قرار و قوام گرفته است، چگونه جریانات فکری و یا ایدئولوژیک گوناگون با عدم فهم تمامی ابعاد پیچیده این موضوع، یک سویه حکم داده اند و در نهایت هر کدام به شکل خویش به بحران خورده اند؟ دوست داشتن دیگری در سطح پیشاتأملی، در عین اینکه همچنان من، من و دیگری، دیگری است، حاوی یک دسته از دوگانه ها و تعارض هاست که می توان تاریخ اندیشه معاصر ما را به مثابه کشاکشی بر سر گزینش یک سویه و گاهی آشتی آنها دید.

قطعاً نمی توان در یک یادداشت به جزئیات ورود کرد. اما نفس تصویر همین وضعیت نیز می تواند اهمیت خودش را داشته باشد. زیرا تنها می توان تصویری اجمالی داد که چگونه فقدان یک پدیدارشناسی که بتواند آلوفیلیا را در همان سطح ادراک اولیه شرح دهد، سبب شد خود آلوفیلیا بدل به یک پدیده برنهادیِ اجتماعی گردد و برابرنهاد خودش را نیز ایجاد کند، چونان آلوفوبیا. آلوفوبیا، به مثابه انواع دیگری-هراسی، همان قدری از خلال تخیل، فراسوی میدان واقعیِ ابژکتیو حرکت کرد و ابژه های خود را نیز خلق کرد که آلوفیلیا نیز چنین کرد. دوستان و دشمنان برساخته، مخاطبان ما در سطوح مختلف حیات اجتماعی مان بوده اند. آلوفیلیا و آلوفوبیا، بسته به نحوه تعینِ ما، بنا به سازه منطق سازِ هویتِ مایی، اعم از ملی، زبانی، مذهبی، قومی و غیره، ادراکِ دیگریِ این ماها را نیز مخدوش کردند، چراکه عمدتاً در یک خط افق توریستی دیگری بنا به سرخط های میل از پشت ویترین دیده می شد. غرب، پیش از آنکه آنچه باشد که واقعاً هست، آنچه بود که می خواستیم باشد، اعم از منفی یا مثبت. ما در نخواستنِ این غرب برساخته، خود را به نحو نوستالوژیک آنی ساختیم که نبودیم، و در خواستنِ آن نیز به نحو خیال پردازانه ای از آنچه بودیم فاصله گرفتیم. و در غرب نیز مستحیل نشدیم، بلکه مستحیل در تصویری شدیم که از آن بر اساس خط افق توریستی ِ بازنمایی اش، ساختیم. فرصت پرداختن به تاریخ این دوگانگی نیست، زیرا خود این موضوع مباحث مفصلی می طلبد که باید در فرصتی دیگر بدان بپردازم.

منبع: خبرگزاری مهر
انتشار: 1 تیر 1398 بروزرسانی: 6 مهر 1399 گردآورنده: 3ye.ir شناسه مطلب: 216

به "یک خط افق توریستی برای تماشای غرب از پشت ویترین" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "یک خط افق توریستی برای تماشای غرب از پشت ویترین"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید